دستم سوخت
(روز شنبه 23/6/92 حدود ساعت 6 عصر) دیگه اینقدر به من غر نزنید! خوب میخواستم به بابایی کمک کنم! باید سردرمیاوردم که اتوکردن چه جوریه! بله درست حدس زدید بابایی در حال اتو کردن بود که رفتم خیلی دوستانه و مرموزانه کنارش نشستم. ایشون خبر نداشت میخوام سر از کارش دربیارم.......... بابابی بی خبر از همه جا اتو رو روی پایه میزاتو قرار داد، منم یواشکی اومدم دستمو بردم زیرپایه ای که اتو روش قرار گرفته بود. اما ای وای من! اتو نامردی کرد و منو لو داد، میپرسید چه جوری؟ یهویی یه عالمه بخار مثل غول چراغ جادو از اتو بیرون اومد و بر دست من بیچاره فرود اومد و اشک منو درآورد. شروع کردم به گریه کردن بابایی که هنوز متوجه نشده بود دستم سوخته، پرسید حل...
نویسنده :
ماماني و بابايي
9:44